مرگ غرور
چهارشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ
ببین زوال قلبمو چه بیصدا شکسته
نمانده از بهار من بجز دو پای خسته
به روی چهره ام ببین غبار نامرادی
مرا هلاک کرده است ریاضت زیادی
اگرچه نبض غیرتم درون دل تپیده
خزان کشیده دامنش به چهره ی تکیده
غرور من چه بی گناه درون شب فنا شد
عجب که دل به میل خود به غصه آشنا شد
تلنگری بخود زدم مگرکه بر خود آیم
مگر که موج التهاب دمی کند رهایم
رها نشد دلم ز غم که غم بسی فزون شد
هر آنچه غصه خفته بود ز پیله اش برون شد
انیس لحظه های من دگر بجز خدا نیست
گمان کنم صدای من به عرش او رسا نیست
خدا اگر شنیده ای صدای گریه هایم
رها بکن مرا زتن رسان به انتهایم
۹۶/۰۹/۰۱