عشق حقیقی
دوشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۰ ق.ظ
من ازتبار رنج و دردم
یک روز بی غم سرنکردم
عمریست که راحتی ندیدم
عشقی و محبتی ندیدم
ازشاخه به شاخه میپریدم
جز رنج و عذاب ولی ندیدم
باهر که شدم رفیق جانی
حاصلی نداشت جز زیانی
با انکه محبتی ندیدم
هرنبض برای کس تپیدم
سیراب شدند همه زعشقم
من ماندم وکوله باری از غم
دل در غم و دردغوطه ورشد
غم ماند و همیشه مستقر شد
من بودم و درد و نیمه جانی
فرسوده و جسم ناتوانی
یک دل که هزار تکه گشته
یک عمر که بی ثمر گذشته
دیدم همگان بفکر خویشند
در فکر صعود و کسب بیشند
ازجمله خلق دل بریدم
دل کنده و عزلتی گزیدم
دیدم چوزخلق جززیان نیست
بی مصلحتی در اشیان نیست
درد دل خود به کس نگفتم
ازجمله ی خلق غمم نهفتم
درخلوت خود خون گریه کردم
دل را به سرشک بخیه کردم
زنگار گناه زدل زدودم
در خلوتم اندیشه نمودم
ناگاه دلم حرارتی یافت
بیدار شد و جسارتی یافت
دیدم که خدا نشسته در دل
درسینه من گزیده منزل
اوگوش به درد من سپارد
دستان مرا خدا فشارد
بااین دل زار مهربان است
اومحرم دلشکستگان است
دیدم که رفیق بی کلک اوست
دروازه عشق بدون شک اوست
ارزش نه دگر جلا ورنگ است
نه ثروت ونه رخ قشنگ است
عشقی نبود بغیر الله
هرعشق دگر رود به بیراه
۹۶/۰۹/۰۶