غم بیاموخت مرا
همه ی عمرگرفتار غمی بودم سخت
آنچنان که همه دم غمزده بودم از بخت
روزگارم همه بامحنت و آلام گذشت
همچو یک سلسله باغم همه ایام گذشت
دردها قسمتی ازبخت و وجودم بودند
هرکجا میرفتم وهرجا که بودم بودند
غم مراهمدم و همخانه و همصحبت بود
غم مرا همسفر بی کسی وغربت بود
گرچه افزونی غم چیز خوشایندی نیست
لیک چون غم به وفا هیچ همانندی نیست
آنچه آموخت مرا مکتب غم بی همتاست
دل من هر چه بیاموخت به لطف غمهاست
من بخود چون نگرم تصویری از غمهایم
فارغ ازغم چو شوم خالی و بی معنایم
غم بمن پاکی و احسان و محبت آموخت
غم چراغی به شب تار و سیاهم افروخت
غم مرابرد به جائی که خدا را دیدم
لطف غم بودکه مفهوم خدا فهمیدم
غم بیاموخت مرا که روزگار نامرد است
هرکه دلپاک وشریف است نصیبش درداست
غم بیاموخت مرا شکوه به جائی نبرم
کس قضاوت نکنم حرمت کس را ندرم
غم بیاموخت مرا غیر خدا یاری نیست
جزخدا دراین جهان یار وفاداری نیست