مکتب میخانه
هستی من بسته به مستی شده
مذهب من باده پرستی شده
باده پرستم وازآن مست مست
بی خبرازهرچه شدوهرچه هست
هست هرآنچیز که درمستی است
بی می و مستی همه جاپستی است
مستم وازمستی خودسرخوشم
بازاگر می بدهند سر کشم
مست بدانسان که شوم کور وکر
تاکه به مستی کنم ازشب گذر
چونکه شب من شب دیوانگی است
شب چورسد نوبت درماندگی است
قلب مراطاقت این درد نیست
دردی که در تاب چهل مرد نیست
چاره ی درد بغیر مستی نبود
راهی بجز باده پرستی نبود
گر که خدا روزی حرامش نمود
قصد و غرض شرب مدامش نبود
آنکه همه عمر ننوشیده است
یک شب دیوانه نخوابیده است
هر که بدید یک شب دیوانه را
شب نزند جز در میخانه را
محفل مستان خبرازهوش نیست
حاجت بر چشم سر و گوش نیست
هرکه بود مست تراز دیگران
وصل تراست از همه با آسمان
هرچه بگوید همه باراستی است
بی کلک و صادق و بی کاستی است
ما عارف مکتب میخانه ایم
شاگرد جام می و پیمانه ایم
مسلک ما پاکی و مردانگیست
مکتب ما مستی و دیوانگیست
مست خرابیم ولی دست گیر
باده پرستیم ولی سربه زیر
شایدبه چشم همگان کافریم
مابه نگاه دگران ننگریم
باز سفر مکه به مستی کنیم
باده زده باده پرستی کنیم