خیلی ها غافل ازاین حقیقتند
خیلی هاغافل ازاین حقیقتند
که همین ثانیه و لحظهها روزای عمرشونه
جوری روزها رو به مسلخ میبرن
انگاری مرگ ندارن
لحظه هایی که یه روز تموم میشن
این روزا فرصت زنده بودنه
خیلی هاغافل ازاین حقیقتند
که کلام
میتونه کوهها روجابجاکنه
یکی بود ازصبح تاشب نماز میخوند
دم به دم مکه میرفت
صف اول تو نماز جمعه بود
ظاهرا خیلی میترسید ازخدا
توی چشم همه ی اهل محل
حاج آقا آدم باخدائی بود
ولی هیچکس خبراز خونه ی حاج آقا نداشت
همه اززخم زبونا وزبون تلخ اون
کارشون رسیده بود تا به جنون
پسر بزرگترش خودکشی کرد
دومی تزریقی شد
دخترکوچیک خانواده هم رفت ودیگه برنگشت
مادربیچاره هم
طاقت زخم زبونهاش رونداشت
بیصدا دق کرد ومرد
حاجی اما نمیخواست کم بیاره
همه رواهل جهنم میدونست
وخودش روهمنشین اولیاء
فکر میکرد توی بهشت برای اون
کارگرا دارن عمارت میسازن
فکر میکرد تابرسه در بهشت
حوریا صف میکشن دور و برش
فکر میکردهمه کجن بجز خودش
آخرش وقتی که مرد،همسایه ها
ازبوی تعفنش خبرشدن
بعدیکهفته که حاجی مرده بود
در آخر اینو بگم
صدای اعمال ما از حرفامون بلندتره