دست ازسرم توبردار حال خوشی ندارم
خرابم مثل آن عاشق که عشقش
به پای سفره ی عقدرقیب است
خرابم مثل حال آن مسافر
که بی پول مانده درشهری غریب است
خرابم مثل آن بلبل که بیند
گلش دردست گلچین اشک ریزد
خرابم مثل آهوبچه ای که
شکارشدمادرش او میگریزد
خرابم مثل آن مادرکه طفلش
دوروز زیر تلی آوار مانده
خرابم مثل معتادی که چندیست
ندارد پولی و خمار مانده
خرابم مثل مردی که رفیقش
کنارچشم اوجان داده باشد
خرابم مثل آن قماربازی
که هرچه داشته تاوان داده باشد
خرابم مثل آن شاعرکه یک شب
غمی دارد کزآن حالش خراب است
خرابم مثل آن دیوانه ای که
دوای درد او جام شراب است
خرابم مثل آن چیزی که هستم
شبیه آنکه ازجان سیرباشد
خرابم مثل آن بازنده ای که
بلای جان او تقدیر باشد
خرابم مثل دیروز و پریروز
شبیه ماه پیش وپارسالم
خرابم مثل هرروز و همیشه
ازآن روزی که رفت این است حالم
مرابامن زمانی مشکل افتاد
منی ازمن به دوری باطل افتاد
من امازانچه شد راضی نبودم
خودم راسرزنشها مینمودم
مرابامن نباشدهیچ کاری
که من ازدست من هستم فراری
کنون چندیست که ازمن میهراسم
که دیگرگشته این من ناشناسم
شده من مدتیست سرباز نفسم
که باعث گشته من از من بترسم
به من عفریته ی شومی قرین است
که بامن آشنا و همنشین است
دگرمن من نیم آن من غریب است
که دیگرنیم من بامن رقیب است
زدست نیمه ی عفریته خواهم
همیشه شرمگین و روسیاهم
گهی من را نصیحت مینمایم
به راه راست دعوت مینمایم
نمیدانم چرابامن چنین کرد
که باعفریته من را همنشین کرد
کنون ازمن جداوگوشه گیراست
که دربندی گرفتار واسیر است
رها گه میشود از غل و زنجیر
شود گهگاه با عفریته درگیر
ولی عفریته گویاپرتوان است
که پیشش من شبیه بردگان است
من بیمار گیچ وناامید است
همه اعمال ورفتارش پلید است
چومن با من تنی داریم واحد
اگرچه مختلف باشد عقائد
سرایت کرده درمن نیز حالش
که گوئی داده درمن انتقالش
منی که درمن و همزاد من بود
نه من نیمه ی پر ایراد من بود
نهیبش میزدم گاهی به سختی
که من دارم ازاو این تیره بختی
نمیفهمیددگر او من چه گویم
نبوددیگر به فکر آبرویم
توگوئی دشمن وبدخواه من بود
دگر سرباز نفس و اهرمن بود
اگرچه فکرمان ازهم سوا بود
ولی آزرده جسم بینوا بود
حضوراین دومن یکجا نمیشد
نزاعی بود وصلح برپا نمیشد
همیشه باخودم درگیر بودم
به محبس باعدویم گیر بودم
چولج میکردم او لجبازتر بود
تنم تسخیر آن نیم دگر بود
تنم مطیع و تحت امر اوبود
به لطفش در لجنزاری فرو بود
خراب دود و دم بود و هوسباز
همیشه نعشه بود و دردسر ساز
به دنبال خلاف و شور و شر بود
همیشه باعث رنج و ضرر بود
درآئینه به خود کردم نگاهی
ولی درآینه بود اشتباهی
چرا درآینه تصویر من نیست
چقدرهم آشناست این آشناکیست؟
نکند این منم؟این حقه بازیست
دروغ است واقعی نیست صحنه سازیست
دگرآیینه ها هم حقه بازند
تورو جور دگر تصویر سازند
نبود بیگانه تصویر خودم بود
همان منی که درگیر باخودم بود
من اورا اینچنین در خود شکستم
به او زخم میزدم بااین دو دستم
نبود دیگرمنی جرمن درونم
گمانم من همان نیمم که دونم
به یاد آرم که بامن برزمین خورد
نمیدانم ولی یکی شدیم یا مرد
ازآن من مانده باقی نیمه جانی
غم و درداست و پوست و استخوانی
دگرحسرت ندارد هیچ سودی
به پایان آیداین دفتر به زودی
به یادم آید آن نیمه ی مظلوم
که بر بودن کنارم بود محکوم
شماهم گردو من هستید همراه
من دلسوز کنار نیم بدخواه
ز من منتقد غافل نگردید
که میمیرد زغم قاتل نگردید
خدایامانده ام درعدل ودادت
ببخشای گرنمایم انتقادت
به دنیاهرکسی یکبارآید
که محکوم است وبااجبارآید
تفاوتهای انسان بی شماراست
که درآنهابشربی اختیار
یکی زیباشبیه حوریان است
یکی زشت است وچون بوزینگان است
یکی عیسی شود ازمادری پاک
یکی رامادری است بدکار وناپاک
یکی فرزندانسانی بزرگ است
یکی بزرگ شده باشیر گرگ است
یکی دردش فراق گلرخان است
یکی درحسرت یک لقمه نان است
اهمیت تفاوت رادر آنجاست
که زندگی ازآنها زشت و زیباست
کسی که چهره اش جذاب و زیباست
بدون زحمتی محبوب دلهاست
برایش زندگی شیرین وشاد است
برای زندگی شوقش زیاد است
ولی آنکس که بدترکیب و زشت است
دلش آزرده حتی در بهشت است
نمیخواهدکسی اورا کنارش
به تلخی بگذراند روزگارش
برای آنکه آقازاده باشد
به هرخواسته رسیدن ساده باشد
ولی انکس که بی چیروندار است
برایش زندگی چون زهر ماراست
اگرانسان زدنیا رخت بربست
اگرباور کنیم قیامتی هست
اگرروز و حساب وداوری هست
خلایق راثواب و کیفری هست
درآنجاعدل معنائی ندارد
عدالت هیچ مبنائی ندارد
کسی کزفقررسیده تاجنون است
دلش از درد وغم همواره خون است
خلافی گرکندباحال زارش
کشدآیاعذابی انتظارش؟
اگرآن بینواهم ثروتی داشت
برای جرم آیا رغبتی داشت؟
یکی رابسترجرم وگناه است
یکی راصدبلا درطول راه است
یکی همیشه بااوبخت یاراست
همیشه برمرادش روزگاراست
یقینا فرق آنان بسیاراست
عجیب نیست این نکو آن نابکاراست
اگردنیا بوددار مکافات
جهنم کاشکی باشدخرافات
خدابرگشته ازماکاری به ماندارد
دیریست بریده ازما ایران خداندارد
اینجااگرخداداشت مااینچنین نبودیم
اینگونه درحصار اسلام و دین نبودیم
اینجااگرخداداشت مارارها نمیکرد
پیروجوان زن ومرد خداخدا نمیکرد
اینجااگرخداداشت ظلم پایدار نمی ماند
انسان بی گناهی بالای دار نمیماند
اینجااگرخداداشت دعای ما اثرداشت
ازحال وروز مردم او بی گمان خبر داشت
ایران خداندارد شیطان کند خدائی
خدا دگر به این خلق ندارد اعتنائی
ازآن زمان که اسلام دکان کاسبان شد
ازآن زمان که مذهب آمد بلای جان شد
شدبهرجنگ و کشتار نام خدا بهانه
در سرزمین اسلام آتش کشید زبانه
وقتی بنام اسلام هرناروا روا شد
توجیه ظلم و بیداد رضایت خدا شد
ازآن زمان خداهم از ما برید و برگشت
بازیچه شدچواسلام این خانه بی خداگشت
دیریست که درمساجد صدائی از اذان نیست
مذهب ما دروغی است که روبه آسمان نیست
اسلام واقعی را درقلبها بجوئید
دین حکومتی را از قلبتان بشوئید
هستی من بسته به مستی شده
مذهب من باده پرستی شده
باده پرستم وازآن مست مست
بی خبرازهرچه شدوهرچه هست
هست هرآنچیز که درمستی است
بی می و مستی همه جاپستی است
مستم وازمستی خودسرخوشم
بازاگر می بدهند سر کشم
مست بدانسان که شوم کور وکر
تاکه به مستی کنم ازشب گذر
چونکه شب من شب دیوانگی است
شب چورسد نوبت درماندگی است
قلب مراطاقت این درد نیست
دردی که در تاب چهل مرد نیست
چاره ی درد بغیر مستی نبود
راهی بجز باده پرستی نبود
گر که خدا روزی حرامش نمود
قصد و غرض شرب مدامش نبود
آنکه همه عمر ننوشیده است
یک شب دیوانه نخوابیده است
هر که بدید یک شب دیوانه را
شب نزند جز در میخانه را
محفل مستان خبرازهوش نیست
حاجت بر چشم سر و گوش نیست
هرکه بود مست تراز دیگران
وصل تراست از همه با آسمان
هرچه بگوید همه باراستی است
بی کلک و صادق و بی کاستی است
ما عارف مکتب میخانه ایم
شاگرد جام می و پیمانه ایم
مسلک ما پاکی و مردانگیست
مکتب ما مستی و دیوانگیست
مست خرابیم ولی دست گیر
باده پرستیم ولی سربه زیر
شایدبه چشم همگان کافریم
مابه نگاه دگران ننگریم
باز سفر مکه به مستی کنیم
باده زده باده پرستی کنیم