منم آشنائی که آزرده ام
منم آنکه بس خون دل خورده ام
منم آنکه مولاویارم علی است
چراغ علی دردلم منجلی است
منم خانه بردوش عزلت پذیر
که دیدم جفاها زبالا وزیر
دلم آتش است وزبانهاخموش
که گوئی نباشدیکی هم به هوش
کسی زین جماعت نخیزد چرا
کسی خون شیطان نریزد چرا
که شیطان وشربیصدا میرود
سیاهی چو آید خدا میرود
درآنجاحکومتگر اهریمن است
بسوزد چراغی اگر روشن است
بلاکش نه آن عاشق دلبر است
بلاکش زمین خورده ی حیدر است
که حیدر اگربرسرش تیغ خورد
بجای علی حق زمین خورد ومرد
علی راحقیران به ناحق زدند
علی زنده شد گردن حق زدند
ازآن پس حقیقت دگر گم شده
چوآن اتفاقی که در خم شده
نشانی دراینجا نباشد زنور
نه ازرحم و وجدان نه عقل وشعور
نگاهم رابه قفل بسته ی دروازه میدوزم
وتارعنکبوتی پیر و فرسوده
تنیده پشت در باصد مگس در بند
وناقوسی که بیکار است
که گوئی زندگی صدسال درخواب است
وبازاری که تعطیل است
فقط سوداگران جان انسانها دراین بازار خوشحالند
وآواری که قبرستان آبادی است
نه آواز خروسی در سحرگاهان
نه عطر یاس خوشبویی
فقط پرواز کرکسهاست
که در آنجا سرود مرگ میخوانند
توگوئی سرزمین جن وارواح است
مگر سنگ بلا باریده براین قوم!!!
ولی نه
این بلای آسمانی نیست
که اینجابوته ی خشخاش میروید
همان افیون انسان سوز
که اینسان هستی وکاشانه را نابود میسازد
این شعر داستان کسانی است که بخاطر اعتیاد به آخر خط رسیده اند .به امید روزی که هیچ هموطنی گرفتار این بلای خانمان سوز نباشد
حال رقت بارمن بنگر و روزم ببین
ازخطوط چهره ام درد جان سوزم ببین
زنده ام اماچه سود مرده ازمن بهتر است
مردن همچون منی راه حل آخر است
من نمیبردم گمان روزگارم این شود
برخودم خنجر زدن مسلک و آیین شود
من زدم برجان خودزخمی ازجنس هلاک
باتنم درد آشناست تابخوابد زیر خاک
ابتدا همچون جنین زاده گردد در وجود
بیصدا بالغ شود پرتوان گردد ز دود
بعداز آن بازیچه ای دست او بی اختیار
نأشه ای گاهی از او گه تو را سازد خمار
این چه درد مبهمی است خفته در بطن خوشی
گشته پنهان یک عذاب در لباس سرخوشی
مرز بین این خوشی تا فنا یک تار موست
گر دلیری گر رشید استخوان گردی و پوست
سر به تو دارم من از بیم سقوط
من گزیدم کیش و آیین سکوت
دیده ام را بسته ام گوشم کر است
این یکی دروازه آن دیگر در است
فصل سرما سبزی از رویم گرفت
اختیار از فکر و بازویم گرفت
چون کلام حق ندارد مشتری
ازحقیقت گر گریزی خوشتری
روزگاری چون علی ازحق بگفت
کینه از او در دل سیران شکفت
تاب حرف حق او را کس نداشت
حرف حق داغ علی بر دل گذاشت
پیکرفرسوده ام رنج فراوان کشید
آنچه بلا دیده است جمله زتاوان کشید
درد ندانستنم بین به کجایم رساند
سنگ به سرخورده ام برسرجایم نشاند
زخم زبیگانگان عادت کارم شده
خستگی والتهاب یکسره یارم شده
ازهمه ی همرهان سخت دل آزرده ام
چونکه ازآنان بسی زخم وزیان خورده ام
درد من ازآشناست آنکه قفایم شکست
تابخود آیم دریغ جام طلایم شکست
جام طلایم دل است این دل صدپاره ام
گاه گمان میکنم یکه و بیچاره ام
غیر خدا در زمین هیچ ندارم حبیب
اوکه کنار من است نیستم اینجا غریب
درمسلک ماشرط نخستین عشق است
انکه عاشق نبود ازمانیست
وانکه ازمانبود جاهل زیست
عشق درمسلک ماخواهش نفسانی نیست
عشق ما روحانی است
عشق ماردشدن ازمرحله ی انسانی است
چونکه هرعشق زمینی فانی است
عشق آیدبه زمین قربانی است
درمسلک ماشکسته نفسی رسم است
افتادگی وگشاده دستی رسم است
کم گفتن وبسیار شنیدن رسم است
بیگانه شدن زهرمنیت رسم است
ماخلق خدائیم وخداهم باماست
درشیوه ی ماروح خدائی پیداست
پیش ماآنکه فقیراست غنی است
آنکه دربندغرور است دنی است
پیش مامقصدومقصود خداست
راه ما از ره این خاک جداست
خدمت خلق گرفتار خوش است
زخم ازتیزی صدخار خوش است
بی امان بارش رگبار خوش است
مانه آنیم که پای ازره دلدار کشیم
بهرگل منت صدخار کشیم
عشق ماقصه ی آن کوهکن است
چشم بردست خدا دوختن است
لعنت به این دنیاکه بی وجدان وپست است
لعنت به دنیایی که بی وجدان پرست است
جائی که سردمداریش با جانیان است
جائی که قدرت درکف حرامیان است
جائی که حرف حق جوابش سرب داغ است
جائی که منطق منطق چوب وچماق است
جائی که درآن مردی ومردانگی نیست
دلبستگی برآن. بجز دیوانگی نیست
جائی که دیگربوئی از انسانیت نیست
قبحی دگر درآن زجرم و معصیت نیست
جائی که زن کالای بازار فساد است
جائی که مرد و زن اسیر اعتیاد است
جائی که ناموس و شرف را قیمتی نیست
جائی که مردان را نشان از غیرتی نیست
لعنت به این دنیا که هر سودش زیان است
لعنت به مخلوقی که همچون وحشیان است
هرکس نقابی ازدروغ بر چهره پوشد
هرکس به شکلی خون مردم را بدوشد
هرکس دراین دنیا دلش پاک وخدایی است
بی شک گرفتار و فقیر و بینوائی است
ظلم و ستم را بیند و تنها کشد آه
این زندگی گردد برایش درد جانکاه