ماعادت کرده ایم همه تقصیرات رابه گردن مدیران وبالاسری ها و دولتمردان بیندازیم .
بیائید منصفانه قضاوت کنیم .واقعا چه فرقی دارد چه کسی رئیس جمهور باشد ؟چه کسی رهبر باشد؟
وقتی خودمان مردمان درستی نیستیم .ما عادت کرده ایم تمام مشکلات و عقب ماندگیهارا به گردن مدیران و بالا دستیان بیندازیم یا آمریکا و اسرائیل واعراب را مقصر بدانیم . خودمان را ملتی باتمدن هفت هزار ساله میدانیم و به دیگر اقوام فخر میفروشیم و آنان راتمسخر میکنیم ،حتی ازاین نیز فراتر رفته و خودرا نژاد برتر میخوانیم .ادعایی نژادپرستانه که نه منطق ومبنایی دارد ونه درصورت صحت آن ،دلیلی بر فخرفروشی است .اززمین و زمان انتقاد میکنیم و پرادعاترین مردمانیم .اما آیا واقعا اینگونه است که ادعا میکنیم؟
چندی است غافل گشته ایم
دوراز فضائل گشته ایم
در روزها گم گشته ایم
بدخواه مردم گشته ایم
مشغول این دنیا شدیم
گمراه و نابینا شدیم
از اصلمان دور گشته ایم
خودخواه و مغرور گشته ایم
مارا رسالت این نبود
این مسلک و آیین نبود
ارزش کنون بی ارزش است
خیربابدی درسازش است
خیر جلوه ای باشد زشر
شر است ولی جور دگر
عاقل همان جاهل بود
حق هم همان باطل بود
معروف به شکل منکر است
عابد به واقع کافر است
گشته عمومی حرص مال
خواه ازحرام یا ازحلال
دیگرخدا یک مظهراست
مارا خدائی دیگر است
پول است نام این خدا
ثروت بود معبود ما
پول مالک افکار ماست
پول ارزش ومعیار ماست
همه ی عمرگرفتار غمی بودم سخت
آنچنان که همه دم غمزده بودم از بخت
روزگارم همه بامحنت و آلام گذشت
همچو یک سلسله باغم همه ایام گذشت
دردها قسمتی ازبخت و وجودم بودند
هرکجا میرفتم وهرجا که بودم بودند
غم مراهمدم و همخانه و همصحبت بود
غم مرا همسفر بی کسی وغربت بود
گرچه افزونی غم چیز خوشایندی نیست
لیک چون غم به وفا هیچ همانندی نیست
آنچه آموخت مرا مکتب غم بی همتاست
دل من هر چه بیاموخت به لطف غمهاست
من بخود چون نگرم تصویری از غمهایم
فارغ ازغم چو شوم خالی و بی معنایم
غم بمن پاکی و احسان و محبت آموخت
غم چراغی به شب تار و سیاهم افروخت
غم مرابرد به جائی که خدا را دیدم
لطف غم بودکه مفهوم خدا فهمیدم
غم بیاموخت مرا که روزگار نامرد است
هرکه دلپاک وشریف است نصیبش درداست
غم بیاموخت مرا شکوه به جائی نبرم
کس قضاوت نکنم حرمت کس را ندرم
غم بیاموخت مرا غیر خدا یاری نیست
جزخدا دراین جهان یار وفاداری نیست