یاردبستانی من

دلنوشته ها وسروده های یک خوزستانی خونگرم -اشعار سیاسی و درد نوشته های دلی پردرد

یاردبستانی من

دلنوشته ها وسروده های یک خوزستانی خونگرم -اشعار سیاسی و درد نوشته های دلی پردرد

یاردبستانی من

نمیدانم که هستم هرکه هستم
قلم چون تیغ میرقصد به دستم

آخرین نظرات

۶۱ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

قصه ای کوش کنیداززمانهای کهن

ازدیاری که نداشت غصه و رنج ومحن 

هرکسی درآن دیار حق آب و گل داشت

چونکه آن شهرو دیار حاکمی عادل داشت

همچو یک‌ رود بزرگ زندگی جاری بود

هرکه سرگرم به خویش درپی کاری بود

مزرعه سبزو چمن خاک و خورشید رفیق

ولی ازبخت سیاه ناگه افتاد  حریق

حاکم عادل شهر ازبدحادثه مرد

دروصیت جای خود دست فرزند سپرد

پادشاهی که نبودلایق حکم و قضا

حاکم آنجا شد مردم از ترس رضا

مردم جاهل شهر سرخوش ازسبزی باغ

ولی غافل چو نبود حاصلی غیر چماق

حاکم ازعلم تهی درپی ثروت و ناز

مردمان ساده لوح ازخوشی سمت نیاز

قصرحاکم شده بود جای هرابله دزد

هرکه دستمال به دست میگرفت آنجا مزد

حق خوریها بنمود دم نزد کس زهراس

کشته ها پشته نمود فارغ از ترس قصاص

هرچه آوردبلا بر سر خلق خدا

بیشترکرد عناد برنیامد چو صدا

مردم درمانده اززبان لال چو سنگ

ولی حاکم منتظر تاکی آیند به تنگ

درمیان مردمان یکنفر ترس نداشت

یکنفر تحمل علف هرز نداشت

بردر قصر برفت بانگ زد ظلم بس است

این سرا بجای عدل جای دزد و ناکس است

گفت بامردم شهر بی اثر نیست کلام

پس ازاین مهرسکوت به لب بسته حرام

ترس اگرحاکم شد روز و شب میمیرید

ترس جان گرباشد در غل و زنجیرید

حارسان بارگاه مرد را سخت زدند

بسته دست وپای اوپیش حاکم آمدند

مرد بی باک چو دید چهره ی حاکم شهر

بی هراس وواهمه داد زد از سر قهر 

ازصدای چون رعید دل حاکم لرزید 

دست وپا گم بنمود اینهمه خشم چو دید

مرد بی باک بگفت آخر ظلم کجاست 

بابت اینهمه ظلم از تو گیرند تقاس

برخودت غره مباش میرسد روز حساب 

چونکه آن روز رسید نکند سود عتاب

حاکم آشفت زخشم سخن اوچو شنید

به وزیر امرنمود سرش ازتن بزنید

آنگه آن آزاده را دست جلاد سپرد

حرف حق و یاد او کسی از یاد نبرد 

پیر دنیا دیده ای گفت بیزارم زخویش

چونکه ترسیدم زجان شکوه ها دارم زخویش

حاکم ظالم نهاد پا فراتر از حدود

همصدا گر میشدیم او حریف ما نبود

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۵۵
salim hamadi

ای خدامن باتو دارم گفتگو

حرف دل بی پرده گویم بازگو

من تورادردرکودکی احساس کردم

پیشه ام باسن کم اخلاص کردم

دردلم از آن زمان نور تو بود

در سرشوریده ام شور تو بود 

لطف یزدان شامل حالم نمود 

من شدم برناو بر پاها عمود

بعدازانکه روزگارم سخت شد

حسرت و آزردگیها بخت شد

لمس کردم من تورا در زندگی

العجب اما نکردم بندگی

چون خدابودی و رحمان ورحیم

بنده راکردی ازالطافت سهیم

من نکردم حق مطلب را ادا 

باخدابودم ولی ازاو جدا

ای خدامن بنده ی عصیانگرم

هرچه خواهد نفس حرفش میخرم

هرکجا شیطان بخواهد میروم

گه به دنبالش شتابان میدوم

من ضعیفم درمصاف اهرمن

ناتوانم در مصاف تن به تن

گربدم دانم که تو بخشنده ای 

  خالق عشقی زعشق آکنده ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۲۳:۱۰
salim hamadi

ماجرای منو دل قصه ی درد وغمهاست

قصه ی درد دلم حکایت آدمهاست

منو دل آنچه کشیدیم کسی نتواند

منو دل چه ها کشیدیم ،خدا میداند

دل من دست مریزاد تحمل کردی

باغم ودرد صبورانه تعامل کردی

بخت دررابطه ها بادل من یار نبود

هیچگاه نصیب دل یار وفادار نبود

هرکه آمد به دلم زخمی زد وپنهان شد

سهم من درد و غم و بی کسی و هجران شد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۴
salim hamadi

من دیوانه کجاعالم فرزانه کجا

محرم خانه کجا رانده ی بی خانه کجا

من بریده نفسم کی به تعالی برسم

من آزرده زخود کی به کمالی برسم

باخودم صاف نیم خالص وشفاف نیم

ناشناسم بخودم نیک ندانم که کیم

ازخود آزرده منم یائس و افسرده منم

آنکه ازدست خودش زخم وزیان خورده منم

من منم ضعف منم خانه ی بی سقف منم

همچو هرکم خردی جاهل وپر حرف منم

از زمین رانده شدم خسته ودرمانده شدم

وانشد چونکه دری ازطلب آکنده شدم

باخدایار شدم عاقل وبیدار شدم

من دون از کرمش لایق بسیار شدم

خودشدم عبرت خودپاشدم ازهمت خود

گر چه پروسوسه ام راضیم ازقسمت خود

ازخدامیطلبم نور بتابد به شبم 

رام وآرام کند سینه ی پرسوز و تبم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۶ ، ۰۳:۱۲
salim hamadi

چوب خشکی که نحیف 

ریشه اش درخاک است 

جان خوش دارد وخاک 

آنچه دارد ازعشق 

پای او میریزد

خاک درقصه ی ما

بی ریابود ونگفت

چوب خشکی که پاگیرشده دردل من

چه نیازی است که من عشق بپایش ریزم

نورخورشید دمید

سربه هرسوی کشید

پی آن شاخه ی خشک

شاخه راپیداکرد

وبراو تابانید 

هرچه ازعشق هرچه ازعشق دراو جاری بود

چوب دیگرقوتی یافته بود

 

انچه باعشق ارزانی او

ریشه اش راجان داد

وپس ازچندصباح

دیگرآن چوب نحیف

تکدرختی خوش بود

وبه شکرانه زخاک وخورشید 

میوه داد و سایه

ساخت لانه روی آن

مرغ شد همسایه 

وپس ازچندین سال 

چوب شد تخته سیاه 

ونوشتند بر آن 

بچه ها آنچه از عشق 

خاک وخورشید به آنها میداد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۱
salim hamadi

منم آن مهره ی بازنده ی شطرنج

منم آن بازی بازیچه ی تقدیر 

منم آن زندانی زنجیر

اگرمی بینی که میخندم ،مشو غافل 

این خنده ها ازبرای چیست ؟

اگراین خنده هارانقش بندم بردر ودیوار

سپس بینی چه زهرآلود و غمگین است

کتاب سرنوشتم اینچنین گفته

که تقدیرم چنین باشد چنین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۵:۱۲
salim hamadi

دین  یک برادر دارد بنام اخلاق

 که وقتی با قدرت ازدواج میکندصاحب فرزندی میشود بنام

  مصلحت  

 که این فرزندهم دین رامیکشد

وهم اخلاق را

تاریخ پر است از این وصلتهای شوم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۵:۰۲
salim hamadi

تفأل زد به قران آمدش تین 

جوانمردی زمیقات فلسطین 

زخردی آنچه او دریاد دارد 

اگر گویم بدان فریاد  دارد 

زصبرا  و شتیلا  داغ  دارد

تنش صدبوسه از  شلاق دارد

زخاطر کی برد آن روز ننگین

کفر قاسم شد از خونابه رنگین 

به دست خودبرادر را کفن کرد

برادر جان خود وقف وطن کرد 

گلی درخاک او دیگر نروئید 

بجایش شهرک بیگانه روئید 

درآن خانه که جای خواهرش بود

به دیواری که عکس مادرش بود

سکونت کرده انکه مادرش کشت

همان کافر که زد بر خواهرش مشت

اگرچه بسته دستانش به زنجیر 

به سنگش کرده دشمن را زمین گیر

فلسطین کشور بی یار و یاور 

فلسطینی پراز ایمان و باور

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۴:۴۲
salim hamadi

برحقایق دیدگان راتابه کی باید ببست

دستهاراتا به کی باید نهاد برروی دست

تابه کی بایدهراس از ترس نان وجان کنیم

تابه کی خودرا ورای ترسمان پنهان کنیم

تابه کی باید شهامت را به پستو بسپریم 

تابه کی لب بسته اما از شکایتها پریم 

این ستمها تابه کی باید بماند بی تقاس

تابه کی باید که زور خود دهیم بر التماس

کی زمان قهر وخشم خفتگان خواهد رسید

کی زمان غرش دلمرده گان خواهد رسید

کی شود باور کنند از ظالمان کمتر نیند

تابه کی اینسان به هرتحقیر و ذلت راضیند

تابه کی خیره به راهند تارسد یک قهرمان

قرنها بگذشت وآنان خوش خیالند همچنان

تامنو تو برنخیزیم قهرمان در غیبت است 

تازمانیکه نشستیم بر ظهور بی رغبت است

قهرمان جزمانباشد تابه داد ما رسد 

چون به داد ما همانا اتحاد ما رسد 

مااگر همت نماییم هر محال ممکن شود 

خانه باهمبستگی از هر خطر ایمن شود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۶ ، ۰۲:۵۹
salim hamadi

رفاقت یک سلام و یک علیک است 

سلامش مستحب واجب علیک است

رفاقت کارهر نو زاده ای نیست

دراین ره صبر کار ساده ای نیست

رفاقت سینه ای بی کینه خواهد

دلی لوتی صفت در سینه خواهد

حسادت هرکه دارد نارفیق است

به دستش خنجر مسموم و تیغ است 

رفاقت مصلحت را مصلحت نیست

سلام لقمه جویان بی جهت نیست

به وقت خوشدلی هرکس رفیق است

هزاران سینه چاکت در طریق است

رفاقت پشت سر کاری قشنگ است

رفیق اینسان چو شد بی دوز و رنگ است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۰۳:۰۹
salim hamadi