قصه ای کوش کنیداززمانهای کهن
ازدیاری که نداشت غصه و رنج ومحن
هرکسی درآن دیار حق آب و گل داشت
چونکه آن شهرو دیار حاکمی عادل داشت
همچو یک رود بزرگ زندگی جاری بود
هرکه سرگرم به خویش درپی کاری بود
مزرعه سبزو چمن خاک و خورشید رفیق
ولی ازبخت سیاه ناگه افتاد حریق
حاکم عادل شهر ازبدحادثه مرد
دروصیت جای خود دست فرزند سپرد
پادشاهی که نبودلایق حکم و قضا
حاکم آنجا شد مردم از ترس رضا
مردم جاهل شهر سرخوش ازسبزی باغ
ولی غافل چو نبود حاصلی غیر چماق
حاکم ازعلم تهی درپی ثروت و ناز
مردمان ساده لوح ازخوشی سمت نیاز
قصرحاکم شده بود جای هرابله دزد
هرکه دستمال به دست میگرفت آنجا مزد
حق خوریها بنمود دم نزد کس زهراس
کشته ها پشته نمود فارغ از ترس قصاص
هرچه آوردبلا بر سر خلق خدا
بیشترکرد عناد برنیامد چو صدا
مردم درمانده اززبان لال چو سنگ
ولی حاکم منتظر تاکی آیند به تنگ
درمیان مردمان یکنفر ترس نداشت
یکنفر تحمل علف هرز نداشت
بردر قصر برفت بانگ زد ظلم بس است
این سرا بجای عدل جای دزد و ناکس است
گفت بامردم شهر بی اثر نیست کلام
پس ازاین مهرسکوت به لب بسته حرام
ترس اگرحاکم شد روز و شب میمیرید
ترس جان گرباشد در غل و زنجیرید
حارسان بارگاه مرد را سخت زدند
بسته دست وپای اوپیش حاکم آمدند
مرد بی باک چو دید چهره ی حاکم شهر
بی هراس وواهمه داد زد از سر قهر
ازصدای چون رعید دل حاکم لرزید
دست وپا گم بنمود اینهمه خشم چو دید
مرد بی باک بگفت آخر ظلم کجاست
بابت اینهمه ظلم از تو گیرند تقاس
برخودت غره مباش میرسد روز حساب
چونکه آن روز رسید نکند سود عتاب
حاکم آشفت زخشم سخن اوچو شنید
به وزیر امرنمود سرش ازتن بزنید
آنگه آن آزاده را دست جلاد سپرد
حرف حق و یاد او کسی از یاد نبرد
پیر دنیا دیده ای گفت بیزارم زخویش
چونکه ترسیدم زجان شکوه ها دارم زخویش
حاکم ظالم نهاد پا فراتر از حدود
همصدا گر میشدیم او حریف ما نبود