مصرع اول این شعر متعلق به بنده نیست ولی باالهام ازاین مصرع این شعر را سرودم
به چشمانت بیاموزکه هرکس ارزش دیدن ندارد
به دستانت بیاموزکه گل زیباست ولی چیدن ندارد
به قلب خودبیاموزنبایددل به هرزیبارخی بست
که درپشت رخ زیباومعصوم نهان بنموده شاید باطنی پست
به گوش خودبیاموزنبایدبشنودهرحرف مفتی
بترس تنهاتوازپروردگارت نه ازمخلوق وهرگردن کلفتی
به پاهایت بیاموزکه درراه خطارفتن گناه است
اگرلذت بود درراه مقصودبدان آن ره مسیری اشتباه است
بدان عقلت شودباجهل زایل اگرحاکم شود برعقل وهوشت
نرو باجهل دربازار این دهرکه هردم مینهد باری به دوشت
کسی هرگزنبیند ازتعادل به هراقدام و کارخودگزندی
قناعت کن به آنچه دادهیزدان که خیری نیست درازمندی
بکن باورکه دنیا دار فانیست ولی باهیچکس شوخی ندارد
کسی رانیست محصولی ردنیااگر درخاک آن چیزی نکارد
ازاین دنیا بغیرازنام ویادی کسی باخودنخواهدبرد چیزی
همه دروقت جان دادن بفهمند که این دنیانمیارزد پشیزی
نمیارزد که بهرمال دنیا برنجانی توقلب آدمی را
تو رااین زندگی اندم قشنگ است که ازدلها تو برداری غمی را