دیریست که ازهیچ خبری شاد نگردم
از رابطه های گذری شاد نگردم
عمریست که هرروز من آکنده ی درد است
تقدیر چو خصمی است که بامن به نبرد است
ازجور عزیزان به دلم زخم هزار است
دنیای من از غصه و غم تیره و تار است
دیگر نتوان یافت یکی یار وفادار
پیدا نشود در همه دنیا گل بی خار
یک همسفر بی غل و غش دور و برم نیست
بسیاردراین خاک کهن اهل کرم نیست
هرسو نگری آتش جنگ است و عداوت
دنیا شده آکنده ز کشتار و قساوت
آنان که فقیرند در این فقر بمیرند
محروم ز لبخند در این عمر قصیرند
با دیدن تبعیض عیان خنده چه کار است
جایی که در آن ظلم شود خندیدن عار است
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود حاصل گل های پر پر است
شرم از نگاه بلبل بی دل نمی کنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است
از آن زمان که آینه گردان شب شدید
آیینه دل از دم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروززندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی زچنگ شوم زمان مرگ می چکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار وصله ناجور فصل هاست
وقتی تبر مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت طناب دار
بر صدر می نشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مصور است
وقتی که نوح کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار معجزه ی یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانه ها
امروز شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعر تر، ای بی خبر ز درد
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان برنده تر از تیغ خنجر است
این تخته پارها که با آن چنگ می زنید
ته مانده های زورق بر خون شناور است
حرص جهان نزن که در عهد بی ثبات
روز نخست موقع مرگت مقرر است
هرگزحدیث دردت به پایان نمی رسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است
اما هوای شور رجزدر قلم گرفت
سردار مثنوی به کف خود علم گرفت
در عرصه ستیز رجز خوان حق شدم
بر فرق شام تیره عمود فلق شدم
مغموم و دل شکسته و رنجور و خسته ام
در ژرفنای درد عمیقی نشسته ام
پاییز بی کسی نفسم را گرفته است
بغضی گلوگه جرسم را گرفته است
دیگر بس است هرچه دوپهلو سورده ام
من ریزه خوار سفره ناکس نبوده ام
من وام دار حکمت اسرارم ای عزیز
من در طریق حیدر کرارم ای عزیز
من از دیار بیهقم از نسل سر بدار
شمشیر آبدیده میدان کارزار
ای بیستون فاجعه فرهاد میشوم
قبضه به دست تیشه فریاد میشوم
تا برزنم به کوه سکوت و فغان کنم
رازی هزار از پس پرده عیان کنم
دادی چنان کشم که جهان را خبر شود
گوش فلک ز ناله بیداد کر شود
در شهر هرچه می نگرم غیر درد نیست
حتی به شاخ خشک دلم برگ زرد نیست
اینجا نفس به حنجره انکار میشود
با صد زبان به کفر من اقرار میشود
با هر اذان صبح به گلدسته های شهر
هر روز دیو فاجعه بیدار میشود
اینجا زخوف خشم خدا در دل زمین
دیوار خانه روی تو آوار میشود
با ازدحام این همه شمشیر تشنه لب
هر روز روز واقعه تکرار میشود
آخر چگونه زار نگریم برای عشق
وقتی نبود آنچه که دیدم سزای عشق
دیدم در انزوای خزان باغ عشق را
دیدم به قلب خون غزل داغ عشق را
دیدم به حکم خار به گل ها کتک زدند
مهر سکوت بر دهن قاصدک زدند
دیدم لگد به ساقه امید می زنند
شلاقه شب به گرده خورشید می زنند
دیدم که گرگ بره ما را دریده است
دیدم خروس دهکده را سر بریده است
دیدم هبل به جای خدا تکیه کرده بود
دیدم دوباره رونق بازار برده بود
دیدم خدا به غربت خود زار می گریست
در سوگ دین به پهنه رخسار می گریست
دیدم هر آنچه دیدنش اندوه و ماتم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
از بس سرودم و نشنیدید خسته ام
من از نگاه سرد شما دل شکسته ام
ای از تبار هر چه سیاهی سرشتتان
رنگ جهنم است تمام بهشتتان
شمشیر های کهنه خود را رها کنید
از ذوالفقار شاه ولایت حیا کنید
بی شک اگر که تیغ شما ذوالفقار بود
هر چار فصل سال همیشه بهار بود
اما به حکم سفسته بیداد کرده اید
ابلیس را ز اشک خدا شاد کرده اید
مردم در این سرا چه به جز باد سرد نیست
هر که لاف مردی خود زد که مرد نیست
مردم حدیث خوردن شرم و حیاست
صحبت ز هتک حرمت والای کبریاست
مردم خدا نکرده مگر کور گشته اید
یا از اصالت خودتان دور گشته اید
تا کی برای لقمه نان بندگی کنید
تا کی به زیر منتشان زندگی کنید
اشعار صیقلی شده تقدیم کس نکن
گل را فدای رویش خاشاک و خس نکن
دل را اسیر دلبر مشکوک کرده ای
دره دری نثار ره خوک کرده ای
آزاده باش هرچه که هستی عزیز من
حتی اگر که بت بپرستی عزیز من
اینان که از قبیله شوم سیاهیند
بیرق بدست شام قریب تباهیند
گویند این عجوزه شب راه چاره است
آبستن سپیده صبحی دوباره است
ای خلق این عجوزه شب پا به ماه نیست
آبستن سپیده صبح پگاه نیست
مردم به سحر شعبده به خواب رفته اید
در این کویر تشنه پی آب رفته اید
تا کی در انتظار مسیح دوباره اید
در جستجوی نور کدامین ستاره اید
مردم برای هیبت مان آبرو نماند!!!
فریاد داد خواهیمان در گلو نماند
اینان تمام هستی ما را گرفته اند
شور و نشاطی و مستی ما را گرفته اند
در موج خیز حادثه کشتی شکسته است
در ما غمی به وسعت دریا نشسته است
در زیر بار غصه رمق ناله می کند
از حجم این سروده ورق ناله می کند
اندوه این حدیث دلم را به خون کشید
عقل مرا دوباره به طرف جنون کشید
هل من مبارز، از بن دندان بر آورم
رخش غزل دوباره به جولان در آورم
برخیز تا به حرمت قرآن دعا کنیم
از عمق جان خدای جهان را صدا کنیم
با ازدحام این همه بت در حریم حق
فکری به حال غربت دین خدا کنیم
در سوگ صبح همدم مرغ سحر شویم
در صبر غم به سرو بلند اقتدا کنیم
باید دوباره قبله خود را عوض کنیم
با خشت عشق کعبه یی از نو بنا کنیم
جای طواف و سجده برای فریب خلق
یک کار خیر محض رضای خدا کنیم
در انتهای کوچه بن بست حسرتیم
باید که فکر عاقبت از ابتدا کنیم
با این یقین که از پس یلدا سحر شود
بر خیز که تا به حرمت قرآن دعا کنیم
خفتیم وجماعت همه بیدار شدند
مامست شدیم و همه هوشیار شدند
انگاه که گفتیم کسی گوش نداشت
دیوار کسی برای ما موش نداشت
خاموش شدیم وهمه باگوش شدند
بی هوش شدیم وهمه باهوش شدند
مایکسره فریاد زدیم و نشنید کسی
گفتیم زصد درد و نرنجید کسی
مردیم زدرد و همه سرزنده شدند
ما خاک شدیم و همه جوشنده شدند