درگیر ودار زندگی ازیارخودغافل شدم
سرگرم با بیهوده هابی اعتنا بر دل شدم
میبرد باخود روزگار این ذهن پرتشویش را
در ازدحام دردها گم کرده بودم خویش را
وقتی که بودم پیش یار انگار چشمم کور بود
اوباهمه زیبائیش از چشم من مستور بود
خود رابرای زندگی به درو دیوار میزدم
میآمدم شب نیمه جان ازخستگی زار میزدم
سرگشته وآشفته حال بودم گرفتار خودم
یادرپی یک لقمه نان یا پی آزار خودم
آسوده بودم هرچه هست دلدار درکم میکند
باور نمیکردم که او یک روز ترکم میکند
امارسید آن روز شوم او هم برید وخسته شد
رفت آن عزیز بارفتنش درهای رحمت بسته شد
حالا که جایش خالی است جزاو نخواهم هیچ چیز
فکری ندارم روز وشب جزیاد و فکر آن عزیز
عشق تو بر زخم دلم مرحم است
چاره گر غصه و درد و غم است
عشق تو آرامش جان من است
بودن تو خط امان من است
باتو که باشم غم عالم کم است
پیش تو آخر چه نشان از غم است
همره تو واهمه از درد نیست
پیش تو ترسد چو کسی مرد نیست
درد کجا با تو اثر میکند
کی دلم احساس خطر میکند
عشق توعشقی است پراز رمز و راز
هست نشانش ز رهی بس دراز
نیست ازآن جمله که تاتی کنند
یا که نهایت تله پاتی کنند
عشق تو را ریشه ی تاریخی است
کتیبه ها دارد و خط میخی است
عشق تو شاید برسد تا حوا
یا وقتی که نوح بوده فرمانروا
هرچه که هست من شده ام عاشقش
شکر خدا را که شدم لایقش
فساد آید چو بیکاری زیاد است
که بیکاری ره آوردش فساد است
بنی آدم سراپا احتیاج است
نیازش بی درآمد لا علاج است
دراین دوران که چیزی رایگان نیست
که حتی رایگان یک قرص نان نیست
چگونه بی در آمد میتوان زیست
ندارد کس درآمد کار اگر نیست
جوان بیکار اگر ماند تباه است
به دنبال خلاف درکوره راه است
چو فقر آید زدین چیزی نماند
چو فقر وارد شود دین را براند
اگر انسان به سفره نان ندارد
به دل هم نوری از ایمان ندارد
زن پاکی که بی چیز و فقیر است
گهی برتن فروشی ناگزیر است
اگر فرزند او گرسنه باشد
به سرما کودکش برهنه باشد
نگیرند دست او را بی توقع
نه با خواهش نه بااشک و تضرع
چو معرفت نباشد فقر هم هست
نمیگیرد کسی افتاده را دست
نمی بینم افق من پیش رویم
نباشد جز سیاهی رو برویم
شده فردای من در بند تردید
امیدم را کند آینده تهدید
جوانی گر مجال شور وحال است
دراین ماتمسرا شادی محال است
به لب گربسته شد نقشی زخنده
بدنبالش دوان یأسی کشنده
به رؤیا در جهان دیدم غمی نیست
گرفتار و پریشان آدمی نیست
درآنجا خوب و بد ازهم سوا بود
بدیدم هرکه را کامش روا بود
نه کس آهی کشید از زوی حسرت
نه حرفی زد کسی از فقر و عسرت
نه کس مشکل بنام زندگی داشت
نه کس دنبال نان دوندگی داشت
عدالت برقرار و عدل جاری
درون سینه ها از کینه عاری
به رؤیا آن بهشت را لمس نمودم
نبود رؤیا ولی داروی دردم
جوان در زندگی چون خشت خام است
به راهش در کمین صیاد و دام است
اگر استاد گل حالت به او داد
ازآن پس زندگی بر کام او باد
که بی شک والدین معمار هستند
به معماری همه اجبار هستند
چو گردد عاقبت به خیر فرزند
دلیلش هست معماری هنرمند