آب به آتش زند گریه دل خسته را
چاره ودرمان شود هر دل بشکسته را
وای به روزی که اشک خشک شودهمچو چاه
آن دل مسکین دگر برچه کس آرد پناه
درد چو درمان نداشت گریه مداوا کند
عقده چو بردل نشست عقده ی دل وا کند
گریه ی شب زنده دار گریه ی بیچاره نیست
پاکتر از اشک او کیفیت اشک کیست
این دل ماتمزده طاقت هجران نداشت
ورنه چو دیوانگان حال پریشان نداشت
گرتو در این فاصله اشک مرا دیده ای
علت آن گریه را از چه نپرسیده ای
اشک روانم زچشم حاصل خون دل است
خون دل و دیده ام از بصرم نازل است
وقتی تنهایی و غربت سراغ از دلم میگیره
میشنوم صدای پاتو میای و تنهایی میره
تو نپرس از من غمگین راز اشکای رو گونه
تویی تنها که میدونی چی کشیدم از زمونه
چرا این زمونه بامن کمی مهربون نمیشه
چرا من همیشه سنگم در مقابل یه شیشه
چرا سهم من تو دنیا همیشه غصه و درده
چرا دست گرم تقدیر واسه من همیشه سرده
چونکه تقدیر اینو میخواد میزنم سنگ وبه شیشه
اینه رسم آدمیزاد وقتی بد شانسه همیشه
دیدگانت کور باد ای چشم تنگ
سینه ات درگور باد ای قلب سنگ
هردو پایت بشکند ای کج سرشت
ای که عادت کرده ای بر خوی زشت
مرده بهتر باشد از انسان رذل
جان ستان جانش بگیرد کرده فضل
ای توبدخواه رضای غیر خویش
ای که چون عقرب زنی همواره نیش
این مرام آدم دلپاک نیست
یک وجب هم فاصله تا خاک نیست
انچه را خواهی بیابی با ستیز
باشد آن نزد خلایق هم عزیز
سینه را از کینه ها خالی بکن
ارزش خود را به خود حالی بکن
قلب را بانور حق ازین نما
دیده را پاکیزه وحق بین نما
چون بشر ارزنده در افلاک نیست
شأن او دلبستگی بر خاک نیست
عمر انسان میرود رو بر زوال
کم شود همگام روز و ماه وسال
هیچکس دراین جهان پاینده نیست
میرسد روزی که انسان زنده نیست
خوشا به حال انسانی کزین راه
رود با سرفرازی سوی الله
دوستان گوش کنید روی حرفم باشماست
بارفیقان خوشی نی رفیق بی ریاست
چون مهیا دیده ام هرچه رامیلم کشید
جزبهارو روزخوب چشم من چیزی ندید
احتیاج بیگانه بود بامن و احساس من
سرخوشی اما نشد مانع اخلاص من
باهمه بودم رفیق خوب وبد زشت وقشنگ
گفت پیری میخورد کله ات روزی به سنگ
درپی خنده نباش خنده کن بسیار است
عاقبت روی سرت این بنا آوار است
من نکردم از غرور اعتنا بر حرف پیر
تاکه ازاین جهل کور عاقبت گشتم فقیر
پیش خود گفتم چه غم یار دارم بی شمار
زود دانستم ولی باختم در این قمار
من زدم برعمرخود بهر نایاران حریق
دست من کس نگرفت زانهمه یار و رفیق
هیچیک زانهمه یار در به رویم نگشود
هیچیک وقت نیاز یاور و یارم نبود
آن رفاقتها نداشت حاصلی غیر عذاب
پس از آن دربدری چه اثر داشت عتاب
در خوشی دور و برت یار و دلدار زیاد
گر ورق برگردد میبرندت از یاد