دل شوریده ای دارم بسی اسرار پنهانی
چنان آشفته افکارم که حالم را نمیدانی
به بخت خویش مینالم به حال خویش میگریم
ازاین تقدیر نامیمون که بنوشته به پیشانی
ازاین دنیااگرپرسی منت گویم پشیزی نیست
که این دنیا نمیارزد که قلبی را برنجانی
دوروزت شادمیسازد سپس آوار میگردد
که کارش هیچ پیدانیست که را گیرد گریبانی
به این دنیا چو دل بستی جزایت سخت میگردد
چنانت سخت میکوبد که از اعمار در مانی
زمین چون یار میماند که بس رند وجفاکار است
هوایش گاه آرام است دمی هم هست طوفانی
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هرروز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یکشبه بی داد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشهام
تیشه زد بر ریشه اندیشهام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم
هر چه در دل داشتم رو میکنم
من نمیگویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فریاد باش
نیستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست
بت برستم بت برستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد میبارد چو لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام
راه دریا را چرا گم کردهام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمیگویم که خاموشم مکن
من نمیگویم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش
من نمیگویم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
راه رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
از در و دیوارتان خون میچکد
خون صد فرهاد مجنون میچکد
خستهام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گویی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس ایا فکر ما را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود ازما میگریخت
من خسته ودل زده ام .از خیلی ها
ازاین دنیای بزرگی که پرازبیعدالتی ورنج و تبعیض و درد است
من زجر میکشم ازدیدن آدمها،آدمهایی که نمیفهمند
نمیخواهند بفهمند
گیج وسردرگمم، احساس میکنم غل وزنجیر شده ام به خودم
دوست دارم ازاین دنیای پرازسیاهی و زشتی دور شوم
ازاین آدمهای وحشتناک تهوع آور دور شوم
اما نمیشود
گیر کردم
چراهمه چیزاینقدرسخت ودرد آوراست
خدایااشک رابرای آرام کردن ماآفریدی
اما واقعا اشک برای تسلی دادن اینهمه رنج وسختی،
اینهمه زجری که میکشیم و می بینیم کم است
آدم حالش خوب نمیشود
گریه گردن کم است برای فراموش کردن
برای آرام بودن ،برای آدم بودن
هیچ آدمی کاملا خوشبخت نیست وغم ودرد ورنج همیشه باآدمی همراه است
لازمه ی انسانیت رنج کشیدن است
دانستن خوددردیست که هرچه بیشتر باشدزجرکشیدن هم بیشتر است
و ویژگیهای هر انسانی به میزان دردهایی است که در سینه دارد
دردهایی که مرز بین انسانیت و حیوانیت است
وخاصیت این درد التیام یافتن نیست
که اگر التیام یابد انسانیت به اتمام میرسد
مراازغم هراسی نیست که دیگر یار دیرین است
غمی کز راه میآید گهی چون شهد شیرین است
چراترسان شوم ازغم که بامن مهربان باشد
بماند درکنار من اگر دردم گران باشد
شباهنگام میآید به آرامی به بالینم
چو مرحم میشود آن غم دوای قلب خونینم
چو میفهمد زبانم را تسلا میدهد دردم
جفای بی وفایان را نشانم میدهد هر دم
در این دنیای بی وجدان من ازغم معرفت دیدم
به دورانی که یاران را دو رنگ و بی صفت دیدم