مراازغم هراسی نیست که دیگر یار دیرین است
غمی کز راه میآید گهی چون شهد شیرین است
چراترسان شوم ازغم که بامن مهربان باشد
بماند درکنار من اگر دردم گران باشد
شباهنگام میآید به آرامی به بالینم
چو مرحم میشود آن غم دوای قلب خونینم
چو میفهمد زبانم را تسلا میدهد دردم
جفای بی وفایان را نشانم میدهد هر دم
در این دنیای بی وجدان من ازغم معرفت دیدم
به دورانی که یاران را دو رنگ و بی صفت دیدم
آب به آتش زند گریه دل خسته را
چاره ودرمان شود هر دل بشکسته را
وای به روزی که اشک خشک شودهمچو چاه
آن دل مسکین دگر برچه کس آرد پناه
درد چو درمان نداشت گریه مداوا کند
عقده چو بردل نشست عقده ی دل وا کند
گریه ی شب زنده دار گریه ی بیچاره نیست
پاکتر از اشک او کیفیت اشک کیست
این دل ماتمزده طاقت هجران نداشت
ورنه چو دیوانگان حال پریشان نداشت
گرتو در این فاصله اشک مرا دیده ای
علت آن گریه را از چه نپرسیده ای
اشک روانم زچشم حاصل خون دل است
خون دل و دیده ام از بصرم نازل است